پایگاه خبری پریشهر

بيمه ي داداش!

مهشيد گودرزيان- كامل روي صندلي جاگير نشده بودم كه انگار براي اطمينان از درستي مقصد ثبت شده در نقشه، پرسيد:

-آفتاب؟

-بله…آفتاب

موهاي ضخيم و بلند يك دست مشكي اش را از پشت بسته بود و هم ريتم با موزيك، سر و موها را آزادانه با هم در هوا تكان ميداد:

«تو شبيهت ديگه نيست رو زمين، خاكي و ساده و چفت هميم، تو يه تيكه قلب مني نمي شه از دلم دل بكني، آخه تو همه دار و ندار مني…»

به چراغ قرمز نرسيده بوديم كه ناگهان انگار برق گرفته باشدش، سرش را بالا گرفت و از توي آينه نگاهم كرد و گفت: بي زحمت مراقب باشيد چارقدتون نيفته كه گرفتار پليس و جريمه نشم.

گفتم: چارقد!! كه سَرَمه، فقط تكليف اين حجم موهاي خودتان چه مي شود؟ جريمه ندارد؟

خنديد و گفت: اتفاقا همين هفته پيش داستان شد برام. پيامك حجاب آمد روي گوشي. خيلي به هم ريختم. عصباني شدم. رفتم آنجا، طرف را گرفتم بهش گفتم مرد حسابي! اين دوربينهاي شما اگر “اين” را ميگيرد (همزمان چنگ زد به پس سر و دم اسبي موهايش را كشيد كه يعني منظورش موها بوده) پس چطوري ميشه كه اين ها را نمي گيرد ( و يكهو سرش را برگرداند سمتم و با توده ي تارهاي سياه و ضخيم مو كه پشت لب جا خوش كرده بود،مواجهم كرد) خنده ام گرفت. به سبيلش اشاره كردم و گفتم: بله خوب…قاعدتاً بايد مي فهميد موها، موهاي مردانه است و جريمه ندارد.

گفت: آره، مأموره هم اون روز همينجوري مثل شما خنده ش گرفت و بهم گفت باشه داداش برو كه ديگه بيمه شدي!

رسيده بوديم به آفتاب…گفتم نگه دارد. قبل از پياده شدن چك كردم كه “چارقد” هنوز روي سرم باشد. خوب به هر حال من كه “داداش” نبودم كه “بيمه” باشم!

 

درباره نویسنده خبر

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *