مرد تاکسیران بوق زد .
زن سرش را آورد جلوی پنجرهی سمت شاگرد و گفت:«میرم هتل سرفراز که از اونجا برم قُرُق. پولم کمه. کرایه ندارم بدم.» مرد تاکسیران دست گذاشت روی دنده که بزند یک و راه بیفتد. چشم تنگ کرد و نگاه دوخت به روبه رو. انگار توی سرش صدایی داشت میگفت «هووف… باز یکی دیگه» ولی زور […]